صبح عجب هوایی بود. راستش از ساعت چهار و نیم یه دفعه از خواب پریدم. هی غلت زدم و هی گفتم پاشم برم داروی خوش خنده رو که باید ناشتا بخوره آماده کنم و بهش بدم تنبلی کردم فقط رفتم پشت پنجره و احساس کردم هوا کمی گرفته است. چون کوه ها رو نمی دیدم. دوباره اومدم و دراز کشیدم. هر مدلی که می خوابیدم کمر درد و به دنبالش درد پای چپ که ناشی از فشار روی عصب سیاتیکه دست از سرم بر نمی داشت. فکرای مختلف زد به سرم. فکر این که جوونی چقدر خوبه. پر از هیجان و انرژیه . فکر این که چه خوب که من عاشق شدم و ازدواج کردم. ازدواج با کسی که دوستش داری خیلی خوبه. بعدش رفتم سمت بچه ها . فکر قد بلند. فکر خوش خنده. یاد آخر هفته قبل افتادم. این که از چهارشنبه تا جمعه کلا در خدمت خانواده بودم. شستم ، جارو کردم، گردگیری کردم، کمد قد بلندو ریختیم بیرون و دوباره همه رو مرتب چیدیم. رو مود آشپزی بودم. باقالی قاتوق، خورش مرغ ترش، میرزا قاسمی، سوپ سفید ، کوکوی مرغ درست کردم. ساعت 2 ظهر پنجشنبه هلاک و خسته بودم ولی راضی . شب جمعه برام مهمون اومد. اونم خوب بود. عصرش خوش خنده رو بردم تولد دوستش. ساعت 8 و نیم با خانم مهمونمون و پسرشو دخترش و قدبلند رفتیم آوردیمش. تا برگردیم خوش تیپ به همراه اقای مهمون میز شام رو چیده بودند. جمعه صبح هم دو تایی صبحانه خوریدم. بعدش همسر جان رفتند که یکی دو ساعت به پروژه سر بزنند. ناهار که داشتم فقط باید برنج می پختم. رو کاناپه دراز کشیدم . کتاب خوندم. گفته بودم که عادت دارم کتاب های قبلی رو دو باره و سه باره بخونم. رفتم سمت کتابخونه. کتاب "بادبادک باز" خالد حسینی رو برداشتم. علی رغم خشونت به کار رفته تو کتاب هنوز هم برام جالبه . کتاب دومش هم همین طور"هزاران خورشید درخشان" . ولی فکر کنم جرات نکنم فیلمشو ببینم. بچه ها ساعت 9 از خواب بیدار شدند . با هم صبحونه خوردند. خوش تیپ جان ساعت یک و نیم تشریف آوردند . مثل همیشه از میزی که روزای تعطیل می چینم لذت بردند. اما نمی دونم چرا خلقم تنگ بود؟ ساعت 3 با آقای – ش- رفتند باغ. ساعت 7و نیم برگشتند. باز هم بد اخلاق بودم. به تشخیص آقای همسر دلم برای بابا و مامانم تنگ شده و ایشان پیشنهاد کردند که دو سه روزی تنها برم دیدنشون و خوش تیپ نگهداری از بچه ها رو تقبل می کنه. امروز به پیشنهادش فکر کردم. دیدم این طوری حالم سر جاش نمیاد. بعد یه فکر بکر به نظرم رسید. راستش 14 آبان تولد بابام بود. من زنگ زدم وتبریک گفتم . رفتم که براشون یه ژاکت بافتنی بخرم که تو کلاس خصوصی هاش بپوشه اما چیز خوبی پیدا نکردم . بعدش خواستم پول بفرستم تو کارت مامانم تا با سلیقه خودشون براشون چیزی بخرند. اما نشد. امروز به فکرم رسید یه سفر با پدر و مادرم بریم مشهد. امروز اومدم و تاریخ ها رو چک کردم. 19 دی ماه تولد مامانه. شاید با یک تیر دو نشون بزنم یه جوری مامان و بابا رو بکشونم تهران بعدش من و خوش خنده با هاشون بریم مشهد. به عنوان کادوی تولد هر دو. برای هتل صحبت شد. بلیط قطار رو هم سفارش دادم. اما نمی خوام به کسی چیزی بگم تا یکی دو هفته قبلش. با مدرسه خوش خنده هم تماس گرفتم . یه جوری برنامه ریزی می کنم که با امتحانای ترمش تداخل نداشته باشه. یکمی حالم بهتره. بارون امروز منو یاد بارونای شمال انداخت. که شروع می شد و تموم نمی شد. چقدر ما دلمون می گرفت. هی دنبال خورشید تو آسمون می گشتیم. موقع بارون نمی رفتیم تو حیاط مدرسه. تو کلاس زنگای تفریح رو می گذروندیم. هی غر می زدیم که ای بابا نم کشیدیم. کی این بارون تموم می شه. یادش به خیر. قدر اون زمانا رو ندونستیم. اون موقع هایی که غصه بزرگمون امتحان فردا بود و با یه نیم نمره غلط می زدیم زیر گریه. چه چیزای کوچیکی دلمون رو خوش می کرد. مثل بوی شیرینی خونگی مامانم و تخمه بو داده عصرای جمعه. که اکثرا خانم ها و بچه ها دورهم جمع می شدند و آقایون می رفتند و قدم می زدند که اهل و عیال راحت باشند. رب تو خونه پخته می شد. آبغوره تو خونه گرفته می شد. هفته ای یک بار تا قبل از خرید ماشین لباسشویی یه خانمی می اومد خونه مون لب شیر آب حیاط لباس ها رو می شست و رو بند از این سر تا اون سر پهن می کرد. ماهی یه بار می رفتیم سینما. ماهی دو بار شام بیرون. یه بار ساندویچ و یه بار چلو کباب. یاد پیکان آبی زنگاری بابام که سال 54 خریدیم و چه مسافرت ها که باهاش نرفتیم. یاد خاله بازی های تو حیاط خلوت خونه پدری . یاد تاب بازی های تو حیاط. عصرای کشدار تابستون که تموم نمی شد و وقتی بزرگ ترا می خوابیدن ما بچه ها مجبور به سکوت بودیم و بعدش هندونه های خنکی که هر عصر تابستون دور سینی بزرگی می نشستیم تا بابا برامون شتری ببره و آب هندونه از لب و لوچه مون آویزون بشه. بعدش تو آب حوض آب بازی کنیم. و شب ها هم خودمونو باد بزنیم تا خوابمون ببره. آخ ! چه حیف .این خاطراتو بچه هامون ندارند و نخواهند داشت.خاطرات آبجی سمیه
صبح عجب هوایی بود. راستش از ساعت چهار و نیم یه دفعه از خواب پریدم. هی غلت زدم و هی گفتم پاشم برم داروی خوش خنده رو که باید ناشتا بخوره آماده کنم و بهش بدم تنبلی کردم فقط رفتم پشت پنجره و احساس کردم هوا کمی گرفته است. چون کوه ها رو نمی دیدم. دوباره اومدم و دراز کشیدم. هر مدلی که می خوابیدم کمر درد و به دنبالش درد پای چپ که ناشی از فشار روی عصب سیاتیکه دست از سرم بر نمی داشت. فکرای مختلف زد به سرم. فکر این که جوونی چقدر خوبه. پر از هیجان و انرژیه . فکر این که چه خوب که من عاشق شدم و ازدواج کردم. ازدواج با کسی که دوستش داری خیلی خوبه. بعدش رفتم سمت بچه ها . فکر قد بلند. فکر خوش خنده. یاد آخر هفته قبل افتادم. این که از چهارشنبه تا جمعه کلا در خدمت خانواده بودم. شستم ، جارو کردم، گردگیری کردم، کمد قد بلندو ریختیم بیرون و دوباره همه رو مرتب چیدیم. رو مود آشپزی بودم. باقالی قاتوق، خورش مرغ ترش، میرزا قاسمی، سوپ سفید ، کوکوی مرغ درست کردم. ساعت 2 ظهر پنجشنبه هلاک و خسته بودم ولی راضی . شب جمعه برام مهمون اومد. اونم خوب بود. عصرش خوش خنده رو بردم تولد دوستش. ساعت 8 و نیم با خانم مهمونمون و پسرشو دخترش و قدبلند رفتیم آوردیمش. تا برگردیم خوش تیپ به همراه اقای مهمون میز شام رو چیده بودند. جمعه صبح هم دو تایی صبحانه خوریدم. بعدش همسر جان رفتند که یکی دو ساعت به پروژه سر بزنند. ناهار که داشتم فقط باید برنج می پختم. رو کاناپه دراز کشیدم . کتاب خوندم. گفته بودم که عادت دارم کتاب های قبلی رو دو باره و سه باره بخونم. رفتم سمت کتابخونه. کتاب "بادبادک باز" خالد حسینی رو برداشتم. علی رغم خشونت به کار رفته تو کتاب هنوز هم برام جالبه . کتاب دومش هم همین طور"هزاران خورشید درخشان" . ولی فکر کنم جرات نکنم فیلمشو ببینم. بچه ها ساعت 9 از خواب بیدار شدند . با هم صبحونه خوردند. خوش تیپ جان ساعت یک و نیم تشریف آوردند . مثل همیشه از میزی که روزای تعطیل می چینم لذت بردند. اما نمی دونم چرا خلقم تنگ بود؟ ساعت 3 با آقای – ش- رفتند باغ. ساعت 7و نیم برگشتند. باز هم بد اخلاق بودم. به تشخیص آقای همسر دلم برای بابا و مامانم تنگ شده و ایشان پیشنهاد کردند که دو سه روزی تنها برم دیدنشون و خوش تیپ نگهداری از بچه ها رو تقبل می کنه. امروز به پیشنهادش فکر کردم. دیدم این طوری حالم سر جاش نمیاد. بعد یه فکر بکر به نظرم رسید. راستش 14 آبان تولد بابام بود. من زنگ زدم وتبریک گفتم . رفتم که براشون یه ژاکت بافتنی بخرم که تو کلاس خصوصی هاش بپوشه اما چیز خوبی پیدا نکردم . بعدش خواستم پول بفرستم تو کارت مامانم تا با سلیقه خودشون براشون چیزی بخرند. اما نشد. امروز به فکرم رسید یه سفر با پدر و مادرم بریم مشهد. امروز اومدم و تاریخ ها رو چک کردم. 19 دی ماه تولد مامانه. شاید با یک تیر دو نشون بزنم یه جوری مامان و بابا رو بکشونم تهران بعدش من و خوش خنده با هاشون بریم مشهد. به عنوان کادوی تولد هر دو. برای هتل صحبت شد. بلیط قطار رو هم سفارش دادم. اما نمی خوام به کسی چیزی بگم تا یکی دو هفته قبلش. با مدرسه خوش خنده هم تماس گرفتم . یه جوری برنامه ریزی می کنم که با امتحانای ترمش تداخل نداشته باشه. یکمی حالم بهتره. بارون امروز منو یاد بارونای شمال انداخت. که شروع می شد و تموم نمی شد. چقدر ما دلمون می گرفت. هی دنبال خورشید تو آسمون می گشتیم. موقع بارون نمی رفتیم تو حیاط مدرسه. تو کلاس زنگای تفریح رو می گذروندیم. هی غر می زدیم که ای بابا نم کشیدیم. کی این بارون تموم می شه. یادش به خیر. قدر اون زمانا رو ندونستیم. اون موقع هایی که غصه بزرگمون امتحان فردا بود و با یه نیم نمره غلط می زدیم زیر گریه. چه چیزای کوچیکی دلمون رو خوش می کرد. مثل بوی شیرینی خونگی مامانم و تخمه بو داده عصرای جمعه. که اکثرا خانم ها و بچه ها دورهم جمع می شدند و آقایون می رفتند و قدم می زدند که اهل و عیال راحت باشند. رب تو خونه پخته می شد. آبغوره تو خونه گرفته می شد. هفته ای یک بار تا قبل از خرید ماشین لباسشویی یه خانمی می اومد خونه مون لب شیر آب حیاط لباس ها رو می شست و رو بند از این سر تا اون سر پهن می کرد. ماهی یه بار می رفتیم سینما. ماهی دو بار شام بیرون. یه بار ساندویچ و یه بار چلو کباب. یاد پیکان آبی زنگاری بابام که سال 54 خریدیم و چه مسافرت ها که باهاش نرفتیم. یاد خاله بازی های تو حیاط خلوت خونه پدری . یاد تاب بازی های تو حیاط. عصرای کشدار تابستون که تموم نمی شد و وقتی بزرگ ترا می خوابیدن ما بچه ها مجبور به سکوت بودیم و بعدش هندونه های خنکی که هر عصر تابستون دور سینی بزرگی می نشستیم تا بابا برامون شتری ببره و آب هندونه از لب و لوچه مون آویزون بشه. بعدش تو آب حوض آب بازی کنیم. و شب ها هم خودمونو باد بزنیم تا خوابمون ببره. آخ ! چه حیف .این خاطراتو بچه هامون ندارند و نخواهند داشت
زمانهای دور، جوانی به نام «حسن» در شهری زندگی میکرد که قلبی پاک و شجاع داشت. حسن در خانوادهای فقیر بزرگ شده بود، اما همیشه رؤیای ماجراجویی و یافتن رسد..... ادامه
قصه زیبایی است....در روزهای آینده بیان می کنم قصه سرگذشت یک انسان را
رومیناسلام.....کجایی....هفت شهر عشق را عطارگشت...ماهنوزم درخم یک گوشه ایم
رامیان سلام.....کجایی....هفت شهر عشق را عطارگشت...ماهنوزم در هم یک گوشه ایم
مثل تمبر پستی باشید
وقتی به چیزی چسبیدید
تا رسیدن به مقصد
آن را رها نکنید